تحولات لبنان و فلسطین

محمدعلی بهمنی به بیان روایتی از سرایش یک شعر رضوی پرداخت.

روایت محمدعلی بهمنی از سرایش یک شعر رضوی
به گزارش قدس آنلاین، محمدعلی بهمنی در حاشیه مراسم بزرگداشت خود در مشهد و رونمایی از کتاب «روزگار من و شعر» به بیان روایتی از داستان سرایش یک شعر رضوی پرداخت که به شرح زیر است:
در شصت و سه سالگی دعوت شده بودم برای داوری جشنواره شعر رضوی. راستش دلم می‌خواست دست همسرم را بگیرم و به زیارتی که دوست دارم ببرمش اما حقیقیتی مرا از قبول این دعوت، باز می‌داشت؛ با خود می‌گفتم وقتی هنوز شعری شایسته برای حضرت نگفته‌ام نباید به خود، اجازه داوری شعر رضوی را بدهم!
همسرم باور داشت که مقدر است شعر ناسروده را در بارگاه مقدسش بسرایم...
هتل اقامت ما نزدیک حرم بود. به حرم رفتیم. هوا سرد بود و ساعت، حدود دو و نیم شب. صحن، خلوت می‌نمود و ما خوشحال که چه وقت خوبی را برای زیارت انتخاب کرده‌ایم؛ غافل از اینکه به خاطر سردی هوا، جمعیت به داخل حرم پناه برده است. همسرم را تا ورودی بانوان مشایعت کردم، با او قرار گذاشتم که چهل و پنج دقیقه بعد برای بازگشت به هتل، در همان صحن، همدیگر را ببینیم و خود به سمت ورودی مردانه رفتم. اما از کفشداری مردانه، راهی برای ورود پیدا نمی‌شد؛ فوج جمعیت پناه برده به داخل حرم، دیگر جایی برای ورود نگذاشته بود. فکر کردم حضرت نمی‌خواهد اجازه ورود به من بدهد. شرمگین از دور سلامش کردم و به صحن محل قرار بازگشتم و در سرما منتظر همسرم ماندم! ناگهان گرمای غزل «اعتراف» ذهن و زبانم را تسخیر کرد. نه کاغذی بود و نه قلمی؛ از بیم فراموش شدن، بیت بیت آمده را با خود تکرار می‌کردم. همسرم که آمد شتابم برای رسیدن به هتل، شبیه دویدن شده بود. در اتاق را که باز کردم، مستقیم به سمت کاغذ و قلم رفتم و همسرم که تازه متوجه ماجرا شده بود، گفت«نگفتم مقدر است در بارگاه خودش سروده شود؟».
دو ماه بعد از جشنواره، تلفنی به من شد و اجازه خوشنویسی بیت آخر این غزل را برای نصب بر سردر یکی از ورودی‌های حرم خواستند. پرسیدم«چرا فقط این بیت؟» پاسخ دادند «زوار بسیاری هستند که نمی‌دانند خوانده به زیارت آمده‌اند یا ناخوانده! همان شب خواب نصب این بیت را بر سردر یکی از ورودی‌ها دیدم. بیدار که شدم یاد لحظه‌ای افتادم که با حسرت از دور چشم به ضریح دوخته بودم و می‌اندیشیدم که حضرت به همچو منی اجازه ورود نداده است...
شرمنده‌ام که همت آهو نداشتم/ شصت و سه سال راه به این سو نداشتم
اقرار می‌کنم که من – این های و هوی گنگ-/ها داشتم همیشه ولی هو نداشتم
جسمی معطر از نفسی گاه داشتم/ روحی به هیچ رایحه خوشبو نداشتم
فانوس بخت گم‌شدگان همیشه‌ام/ حتی برای دیدن خود سو نداشتم
وایا به من که با همه‌ی هم زبانی‌ام/ در خانواده نیز دعاگو نداشتم
شعرم صراحتی‌ست دل‌آزار، راستش/ راهی به این زمانه‌ی نه تو نداشتم
نیشم همیشه بیشتر از نوش بوده است/ باور نمی‌کنید که کندو نداشتم؟!
می‌شد که بندگی کنم و زندگی کنم/ اما من اعتقاد به تابو نداشتم
آقا شما که از همه‌کس باخبرترید/ من جز سری نهاده به زانو نداشتم
خوانده و یا نخوانده به پابوس آمدم؟/ دیگر سوال دیگری از او نداشتم

انتهای پیام

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.